هر چند راهم نزدیک بود، اما نمیخواستم با حولهی حمام آبی رنگ ماکس به خانه بروم. بنابراین سوار ماشیناش شدم. او هم دوچرخه را در صندوق عقب گذاشت هرچند نصفش بیرون ماند. مرا جلوی در پیاده نکرد، بلکه در باغ را باز کرد و مرا تا جلوی در خانه برد. بعد دوچرخه را در آورد و بعد از بررسیاش گفت «شانس آوردی، آسیب چندانی ندیده.»
سری تکان دادم.
با همان نگاهی که دوچرخه را وارسی کرده بود، به من هم نگاه کرد و گفت«باید استراحت کنی.»
دوباره سرتکان دادم، تشکر کردم و از وسط باغ به سمت در ورودی رفتم. سعی میکردم علیرغم حولهی حمامی که به تن داشتم وقار و ظرافت را در حرکاتم حفظ کنم. گمان کنم که موفق هم شدم، چون وقتی که به خانه رسیدم و به سوی ماکس برگشتم دیدم که دست ها را به کمر زده و به من نگاه میکند. نگاهش را از این فاصله تشخیص نمیدادم، ولی سعی کردم به خود بقبولانم که غرق اعجاب است.
دیگر بعد از ظهر شده بود. صندلهایم را پایین پلهها از پا در آوردم و خود را به سختی بالا کشیدم. پله ها هم همنوا با من ناله میکردند. همه جای بدنم درد می کرد.خودم را روی تخت انداختم ودر جا خوابم برد.
صدای زنگ آمد. دوبار، سه بار، وقتی از خواب پریدم که صدا بند آمده بود. در حال سرو کله زدن با لحاف و رویاهایم بودم که صدای ناله و خش خش پله به گوشم خورد. از جا پریدم و اول از هم موهای قهوه ای ماکس به چشمام خورد و بعد شانهها و بالاخره تمام قد جلویم ظاهر شد و مرا دم در اتاق اینگا دستگیر کرد.
«اریس خواهش میکنم آرام باش، خواهش میکنم»
من اما اصلا ً نترسیده بودم برعکس از دیدنش خیلی هم خوشحال شده بودم. هرچند که همه جا به هم ریخته بود و من هم همچنان حوله ی حمام او را به تن داشتم.
به رویش لبخند زدم و گفتم «مثل این که در غافلگیر کردن زنهایی که بی دفاع جایی گیر افتادهاند تخصص داری نه؟»
«صدای زنگ را نشنیدی؟ میخواستم ببینم در چه حالی. ساعت شش شده و وقتی کسی در را باز نکرد نگران شدم. گفتم نکند حالت بد شده باشد. به همین دلیل آمدم تو. در قفل نبود. با خودم رنگ، ماله و قلم مو هم آوردهام. همه پایین است.»
حالم که معلوم بود خوب است. دستم البته کمی میسوخت. زانویم هم همینطور.اما کوفتگی برطرف شده بود. حواسم هم سر جایش بود.
«حالم خوب است، خیلی خوب. چقدر لطف کردی که آمدی. یک لحظه بیرون باش. همین طور که میگویی ساعت شش است و من لباس مناسبی به تن ندارم.
ماکس مدتی به حوله ی حمامش خیره ماند.
«چیزی زیرش نپوشیده ای نه؟ این هم به نظر میرسد تخصص تو باشد.»
«هی، گفتم برو بیرون»
«خواستم بگویم اگر کار تحصصی باشد باید بگویم کارت حرف ندارد.»
«سرت را برگردان موجود بدرد نخور!»
« باشد میروم. ولی فکر کنم اجازه مراقب از حولهی خودم را داشته باشم. خاطرم جمع باشد که دماغت را با آستینش نمی گیری؟»
«بیرون!»
بالش را که پرت کردم ماکس با مهارت سرش را دزدید. با اینکه تقریبا از در خارج شده بود آهسته به طرفم برگشت. بالش را برداشت تکاند و به چهارچوب در تکیه داد. با بالش زیر بغلش همانجا ایستاده بود و چیزی نمیگفت. یک دفعه موهایم سیخ شد.
سرش را تکان داد بالش را انداخت روی زمین و اتاق را ترک کرد. حوله را در آوردم و شنیدم که از پلهها پایین میرود. درستش هم همین بود.
لباس زیر تازهای به تن کردم و بعد مشکل جدیدی پیش آمد. لباس مشکی روز خاکسپاری ابریشمی و داغ بود. لباس مشکی دیگری که داشتم خاکی و خیس عرق بود. چاره ای جز دست برد زدن به کمد خالهها وجود نداشت. این پیراهن صورتی نارنجی هریت خوب بود. لباسهای اینگا و هریت درست اندازهام بودند. مال مادر تنگ بود.
پایین که آمدم و ماکس را ندیدم گمان کردم ناپدید شده، اما بیرون در پیدایش کردم .روی پله های حیاط نشسته بود.آرنجها را گذاشته بود روی رانش و سرش را با آن تکیه داده بود. یک پله پایین تر سه سطل رنگ سفید بجشم میخورد. کنارش روی پله ی سنگی نشستم.
«سلام»
بدون آنکه سرش را از روی دستها بردارد به چهرهام نگاه کرد. چهرهاش غمگین ولی صدایش گرم بود «چطوری؟»
دلم میخواست سرم را روی شانههایش بگذارم اما نگذاشتم.
خودش را جمع و جور کرد «برویم لانه را رنگ کنیم؟»
« حالا؟»
«چرا نه؟ هنوز که خورشید در آسمان است، تازه تاریک هم که بشود پیراهن تو برق میزند. در روشنایی که چشم را میزند.»
«زرق و برقی است نه؟»
«کاملاً»
با آرنج به پهلویش زدم. از داخل کیف سبزم را آورد، زبرو زرنگیاش می رفت توی اعصابم .البته این که ازهرگونه نزدیکی جسمی با من اجتناب میکرد، هم اعصاب را خراب میکرد، ترسو! شاید هم دوست دختر داشت. حتما ً یک وکیل مثل خودش که حالا داشت در کمبریج پی اچ دی و یا چه میدانم یک کوفت و زهر ماری میگرفت. حتما به ده تا زیان اروپایی مثل بلبل حرف میزد. چشمهایی چون غزال و هیکلی معرکه هم داشت. قیافهام با آن لباس هیپیوار در نظرم احمقانه آمد. دلم میخواست ماکس را هر چه سریعتر راهی خانه کنم. اما او همان جا ایستاده و منتظر بود که من غلطک را از کیفم در آورم. من هم که دوساعت و نیم خوابیده بودم و حتما ً پیش از نیمه شب خوابم نمیبرد. چه اشکالی داشت در این فاصله لانهی مرغ ها را رنگ کنیم.
یکی از سطلها و دو غلطک را برداشتم. ماکس هم در هردست یک سطل گرفت و قلم موها را هم گذاشت تو جیب عقب شلوارش و راه افتادیم. از باغچه ی سبزیجات که می گذشتیم بوی پیازچه به مشاممان خورد. از میان کاجها که در غروب آفتاب سایههای بلندی داشتند رد شدیم و به لانه رسیدیم. معلوم بود این جا مدتهاست کسی به چمن دست نزده، چمن جلوی خانه را برتا با ماشین چمن زن کوتاه میکرد. پشت خانه را اما هینرک با داس دسته بلندش میزد. بچه که بودم از صدای برخورد داس با علف خوشم میآمد. آهسته و با آرامش کامل حرکت میکرد. محوطهی بزرگی نبود اما از دور حرکاتش به رقص میماند.
«رسیدیم»
جلوی دیواری که رویش با قلم قرمز نوشته بودند ایستاده بودیم.
«میدانی ماکس! من گمان میکنم درست باشد.»
«چه چیزی درست باشد؟»
«قضیه ی نازی بودن را میگویم.»
«عضو حزب بود؟»
«پدر بزرگ تو چه؟»
«نه مال من کمونیست بود.»
«اما پدر بزرگ من نمیتوانست فقط عضو ساده ی حزب باشد. او ریاست را دوست داشت.»
«میفهمم»
«هریت گاهی برایمان تعریف می کرد.»
«او از کجا خبر داشت؟»
«نمیدانم شاید از او پرسیده بود؟ یا مادر بزرگ برایش تعریف کرد؟»
ماکس شانه بالا انداخت و در اولین سطل رنگ را باز کرد.با چوبی که از میان کاجها پیدا کرده بود، رنگ را بهم زد.
«بیا شروع کنیم! تو از آنسر و من از این طرف»
غلطک ها را درسطل فرو بردیم و روی دیوار آهکی کشیدیم. سفیدی چشم را می زد . آرام غلطک را روی دیوار میکشیدم. سقف درست به موازات پیشانیم بود. جوی باریکی از رنگ سفید روی دیوار به راه افتاد. رنگ کردن هم شکل دیگری از بازی فراموشی است.نمیخواستم این چند کلمه را که با جوهر قرمز نوشته شده بود، این قدرمهم جلوه دهم. کلام خدا که نبود. یکی از همین جوانها از سر بیحوصلگی افتاده بود به جان دیوار، مسخره بازی بود و بس.
کار به سرعت پیش میرفت. دیوارهای لانه به هیچوجه بزرگ نبودند. پس چرا آن وقتها که من و رزماری و میرا تویش بازی میکردیم، به نظر بزرگ می آمد.
دستهای مادر بزرگ روی همه ی سطوح صاف کشیده میشدند.میز، کمد، تلویزیون، ضبط صوت و دنبال خرده نان، دانه ی برنج، شن و غبار میگشتند. بادست راست همه را جمع میکرد وبعد دست چپش را کاسه میکرد و همه را در آن میریخت و مدتها با خودش میگرداند تا بالا خره کسی سربرسد و آن را از دستش بگیرد و در سطل آشغال بریزد یا از پنجره به بیرون پرتاب کند. پرستاربه مادرم گفته بود این جا همه همینطورند، از نشانه های این بیماری است. چه خانهی ارواحی. از یک طرف واقعا ًبا توجه به نیاز بیماران ساخته شده بود، برای این که در آن احساس آسودگی کنند و از طرف دیگر ساکنیناش کسانی بودند که به انحای گوناگون روحشان را از دست داده بودند و حالا فقط جسمی بی جان بودند. چه خوبها و چه بدها. حالا همه شان روی میزهای پلاستیکی با لبه های گرد دست میکشیدند، انگار به دنبال پناهگاه میگشتند. هرچند که فقط این طور به نظر میرسید. وقتی برتا به لکهی سختی بر میخورد، حتی اگر روی پاشنهی کفشش هم بود آنقدر با شدت و حدت آنرا با ناخن میخراشید تا لکه زیر دستش خرد یا لوله و سرانجام ناپدید میشد.هیچ کجا میزی به تمیزی میز خانهی فراموشی پیدا نمیشود. اینجا فراموشی همه چیز را صاف و صوف میکند.